۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

49

الان از اون وقتاست که دلم خونمو میخواد. پر از آرامش!
میخوام یه دسته گل سفید و نارنجی بذارم تو یه گلدون چینی روی میز چوبی آشپزخونه، همون که صندلیهای چوبی داره. یه کاپوچینوی غلیظ درست کنم با کف زیاد، ببرم روی اون صندلی ننوییه دم شومینه که گرمه گرمه! یه موزیک آروم بذارم و فقط چشمامو ببندم.
بعد که گرم شدم بیام لم بدم روی مبل، یه فیلم درام بذارم احتمالا Breaking the waves با یه عالمه از اون چیپسها که برگه ذرتن. فیلم که تموم شد یکی بیاد یه پتوی گرم بندازه روم ، پیشونیمو آروم ببوسه تا همونجا بخوابم.

یه دنیا آرامش میخوام این تپش قلب لعنتی داره دیوونم میکنه!

17 آذر 1388
۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

48

+ بدجوری قلقلکم گرفته واسه چریتی! اصلا بدجوری زده بالا! این رو ببینید. دارو میخوان واسه آنفلونزا! یه سری داروهای ساده ی سرماخوردگی!

+ دلم یه زندگی و دنیای رنگی رنگی میخواد. سبز، بنفش، نارنجی، زرشکی، آجری، زرد، قهوه ای، صورتی ....

+ شال وکلاهی که مامان داره میبافه واسم دیگه آروم و قرار نذاشته واسم، هی هر روز میرم وجبش میکنم ببینم چقدر بهش اضافه شده، هی هر روز میگیرمش جلوی کاپشنم ببینم بهش میاد. قهوه ای آجریه! تا این آماده بشه من جون به لب میشم. اگه تابلوهای خودش نبود تند تند میبافت تموم میشد اما الان اول خودش بعد من...من شال گردنمو زود زود میخوام...!

+ دلم برات تنگ شده... 5 روزه ندیدمت...اونم چه روزهای پر کانتکتی....!

15 آذر 1388
۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

47

+ یه هفته ام به ۲۴ ساعت هم نکشید. نتونستم. میدونستم که نمیتونم....! بهتر شد.

+ یه وقتایی با یه چیزایی حالم خوب میشه که اصلا معمول نیست. با اداهای روانشناسیه تو مثلا . فوق العاده بود. من هر چقدر هم بگم تو نمیتونی بفهمی چقدر...

+ الان سنگینم ولی. خیلی... نفسم هنوز خوب بالا نمیاد. لامصب نمیدونم این چه فیلمی* بود! باز دوگانگیم زد بالا . دوگانگی ای که هر چند وقت یه بار سعی میکنم دردشو سرکوب کنم. عجیب بود این طرز بیان فون ترایر. خودش بود. خود خودش. همون چیزی که باید باشه. با این کاراکتر she در طول کل فیلم زجر کشیدم. دردشو فهمیدم. شاید قساوت nature کاراکتر زن زیاد بود. شاید مقداری اغراق داشت ولی اون قدر قوی بود که نفسم بالا نمیاد. prologue رو میپرستم. روی همون prologue کامل مات شدم!
این را بخوانید حتما.

* : antichrist
۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

46. یه هفته!

نمیدونم که اینجا رو میخونی یا نه ولی فکر کنم میخونی، اول بگم که اون antichrist دوباره کار نکرد.
دلم میخواست هستی نبود یه دل سیر بغلت میکردم، بوست میکردم، گریه میکردم تو بغلت جای تمام این یه هفته ای که قراره نباشی.
میخوام بیشتر دوست داشته باشم ، گفتم یه هفته نباشی تا قدرتو بدونم ،‌ تا دلم واست تنگ شه ، تا.....!
بار اولی بود که اشکاتو میدیدم گرچه خودت نفهمیدی که دیدم. هنوز قیافت وقتی داشتی خداحافظی میکردی جلوی چشمامه. وقتی گفتی تا یکشنبه و روتو کردی اونور تا منو نبینی. باورم نمیشه که دلم تنگ شده واست. هنوز 5 ساعت نشده......!
۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

45. ممنون!

همیشه این جور وقتها جمله هام با ممنون شروع میشه.
ممنون به خاطر امروز ِ فوق العاده. به خاطر همه ی آرامشی که بهم دادی. میدونی بعد چند وقت احساس آرامش کردم!
نمیدونم اینجا چی بنویسم ولی همه ی لحظه هامونو واسه خودم نگه میدارم.
+ آدم دلش میگیره وقتی شب sms میزنه و میبینه تو خوابی:(
+ راست میگی ، حالا دیگه ما تنها بازماندگانیم:|

30 آبان 1388
۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

44. بازم...!

دارم لحظه شماری میکنم واسه فردا، بازم مکانیک تحلیلی و ریاضی فیزیک که پیچونده میشن، بازم لحظه های قشنگ من و تو، بازم قهوه هات، بازم .....!
9 ساعت و 45 دقیقه مونده به تو...بعد از یک ماه...!

29 آبان 1388
۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

43

گفت اینو تو وبلاگتم بنویس حتما:
ساعت 9:15 شب 88.8.28
دیگه از این به بعد از این حرفها نمیزنیم.

28 ابان 1388


۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

42

بعد از 14,15 سال درس خوندن هنوزم واسه هر امتحان و کوئیزی چنان استرسی میگیرم که نگو و نپرس!
خدایا امتحان فردا را ختم به خیر کن!
بلند بگو آمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــین !!!

22 آبان 1388
۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

41

هیچ کس نیومد منو ببره انفلاب، هیچ کس بهم قهوه موکا نداد، هیچکی منو نرسوند خونه.
تنها رفتم انقلاب، سایمون خریدم بعدش رفتم یه دونه ماست میوه ای خریدم که دیدم اصلا حال ندارم بخورمش و الانم توی یخچال خونست! بعدشم تندی سوار شدم و اومدم خونه!
تو راه هم هی به این نتیجه رسیدم که چقدر گناه دارم ! و هی همه چیرو طبق عادت قبلیم بردم زیر سوال! و چقدر دلم یه اتفاق هیجان انگیز میخواد! چقدر، چقدر، چقدر.........
جرأت ریسک نداشتم و ندارم و یحتمل نخواهم داشت وگرنه میشد که یه اتفاق هیجان انگیز بیفته!

16 آبان 1388

40

کاش الان یکی منو میبرد انقلاب واسم یه دونه سایمون میخرید، بعدشم یه دونه قهوه موکا! یه دور اونجا میخوردیم بعدشم منو تا خونه میرسوند مثل یه دوست ناز!

-گودر
16 آبان 1388

39

من الان روانم پاکه، عصبانیم، ناراحتم، داغونم....! بذارن امشب تو یونی میخوابم....!

16 آبان 1388
۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

38

من نمیدونم چرا فقط شبا یادم میفته که زندگیم باید چه شکلی باشه و صبحا که پا میشم یادم میره؟؟؟؟

14 آبان 1388
۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

37

بارون هم بعضی وقتها قشنگ میشه نه همیشه! نه روزی مثل امروز که با کلی دلخوشی 4 تا دونات خوشمزه و خوشگل گرفتی ببری خونه. که هلک و هلک با چه مشقتی سعی کنی که سالم برسونیشون خونه اونم با حمل کلی بار(یه کوله ی سنگین). امروز بارون ( بارون که چه عرض کنم، بگو سیل) اصلا قشنگ نبود چون خود خود موش آب کشیده شدم!
امروز مامان از مشهد برگشت و بعد 5 روز خونمون مامان دار شد. خونه بی مامان واقعا خونه نیست.
کلی شوق و ذوق داشتم واسه خونه رسیدن ولی اوضاع اونجوری که میخواستم نشد!
امروز بین ۲ تا کلاس و اون 5 ساعت بیکاری که داشتم رفتم پردیس و ((صداها)) رو دیدم. بازیگرا خیلی خوب بازی کرده بودن ولی ریتم داستان خیلی کند بود، اعصاب آدمو خرد میکرد یه جاهایی. از یه جایی به بعد داستان هم دیگه تا آخرش معلوم بود. یعنی اصلا کل داستان فیلم فکر کنم 2,3 خط هم نبود ها! ولی رویا نونهالی عالی بازی کرده بود.
ولی کاش امروز میرفتم یه فیلم شادتر می دیدم. دلم خوشحالی میخواست امروز. دیروز کلی واسه خوشحالی های امروز برنامه چیده بودم که هیچ کدومش نشد. البته یه اتفاق غیر منتظره افتاد که اگه یه کم بیشتر زمان داشتم و کلاس نداشتم میشد که کلی آرامش بگیرم که نشد. البته همینشم خوب بود ولی....!

+ یه وقتایی آدم وقتی به مهمترین اتفاقات زندگیش و مهمترین تصمیم هایی که گرفته شک میکنه آشوبی تو ذهنش راه میفته که ممکنه خیلی چیزهارو خراب کنه . احساس میکنم یا باید یه تصمیم بزرگ و جدی بگیرم یا خیلی چیزها ممکنه خراب شه.

12 آبان 1388

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

36. یه صبع لای کتاب

صبح رو با تو شروع کردن یه فرقهایی داره که فقط من میفهممش . نه میتونم یه جوری بنویسمش که همونی بشه که باید بشه ، نه میتونم کلا ننویسمش. یه وقتایی یه لحظه هایی رو آدم دلش میخواد که تموم نشه، که خشکشون کنه بذارشون لای کتاب مثل همون گل سرخ ها. همونا که با تمام سلیقت یه روبان حریر هم رنگش بهش میزنی و یه جایی میذاریش که جلو چشمت باشه!
دیروز رو میخوام خشک کنم و چند تا روبان بنفش و زرد(که دوست داری) بهش بزنم و بزنمش روی دیوار اتاقم که همیشه ببینمش. تمام لحظه هارو مثل دوربین ضبط کردم. طعم اون قهوه موکا با اون چیز کیک توی دهنم هست. secret garden داره توی مغزم میخونه. همه چیو یادم میمونه مثل همیشه ، باور نداری بپرس تا بهت بگم لحظه هامون چه شکلی بودن . بپرس تا بگم چجوری سر ODE TO SIMPLICITY به توافق رسیدیم و من هر چی فکر کردم یادم نیومد که این از کجا اومده. هیچ وقت یادم نمیره که وقتی اون شمع کوچولوها رو گذاشتی پشت اون قندون کریستال و انعکاس نورهاشونو دیدی چقدر ذوق کردی.
نمیدونم چرا دیشب اینقدر اشک داشتم، نمیدونم به خاطر ذوق دیروز بود یا به خاطر اینکه دیروز جدا خشک نشد مثل اون لای کتابیها!

10 آبان 1388

۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

35

خنده داره. جدا خنده داره که هی بشینی و فکر کنی که داری معمولی میشی خیلی، داری فاصله میگیری از اون چیزی که یه روزی فکر میکردی باید بشی، داری میشی یکی که شب و روزش رو مثل ساعت کوک کردن. خنده داره که هی بشینی به اینا فکر کنی و بعد بگی که من واقعا ناراحتم به خاطرش. خب اگه ناراحتی پاشو یه کاری بکن. یه کاری بکن که اگه 11 سال و 1 ماه و 1 روز دیگه اومدی اینجا رو خوندی اشکات گلوله نشه بریزه پایین. خب من که میدونم تو چه آدم گریه اویی هستی!

+ بعضی وقتها جدا دلم میخواد که اینجا رو بخونی بیدا. بخونی ولی به من نگی که میخونیش!

8 آبان 1388
۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

34

فردا یعنی همون 88.8.8 ، 8 ماه میشه که از شروعش میگذره....

7 آبان 1388
۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

33

+ بیدا یه کالکشن آهنگ واسم اورده همشون آهنگای کارتونه: mermaid,lion king, winnie the pooh, beauty & the beast, shrek, ....
وااااای اصلا از دیروز کلا حال و هوام یه جوری شده. این آهنگ mermaid فوق العاده است. یه حس کودکی عجیبی بهم میده. خیلی نازه. کاشکی همون قدی می موندیم.
+ یه وقتایی خیلی فکر میکنم، یعنی بیشتر وقتا فکر میکنم تا عمل . یه وقتی فکر میکنم دلم یه زندگی کلاسیک میخواد. فقط آرت. عکاسی صبح تا شب. شوپن و براهمس. نقاشی،. رنگ بازی ....
یه وقتایی فکر میکنم یه زندگی میخوام just as a scientist . پرو‍ژه و تحقیق و کنفرانس و ....!
همیشه یا از اینور اقتادم یا از اونور. تعادل ندارم ها!
+ هر روز که میگذره دغدغه ی فکریم بیشتر میشه، خودم ، بیدا، زندگیهامون ....! خسته شدم از آدمهای دور و برم. بیدا راست میگه، همشون یه جورایی مریضن. همشون حالشون بده، غمگینن. دلم یه ادم خوشحال میخواد. یه دوست خوشحال !
+ کلاسهای ساعت 8 آدمو دیوانه میکنه خصوصا اگر سپهری باشه....

4 آبان 1388
۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

32

این مدت هی میومدم بنویسم هی نمیشد. تو دانشگاه میترسم آپ کنم یهو یکی(میتواند فرد خاص باشد) بیاد ببینه. خونه هم که هی یه جوری میشه که نشه.
جونم براتون بگه که هفته ی پیش از لحاظ تفریح و لهو و لعب و این حرفها کلا بسیار غنی بود. یکشنبه که مبانی ( لازم به ذکر است که این مبانی، مبانی کامپیوتر بود) رو پیچوندیم و رفتیم کنسرت. به جز تیکه اولش که تکنوازی سه تار استاد ساکت بود بقیش خیلی بیخود بود. آقا یکی نبود به این نیما دهقانی بگه اصلا کی گفته تو قابلیت خوانندگی داری؟ آقا شما برو کمانچه تو بزن همه بیشتر خوشحال میشن!!!
بعد دوشنبه یک سری عملیات قهر و از این حرفها داشتیم که ختم به خیر شد. سه شنبه که دانشگاه رو پیچوندم و رفتم تو کار ترجمه. بعد دیروز و دیشب سر همین ترجمه یک پدری ازم دراومد که به .... افتادم. آخه یکی نیست به من بگه خواهر من! آخه تو برو تو رشته تخصصی خودت ترجمه بگیر تو رو چه به کامپیوتر. نمیدونم چرا اونجا احساس کردم که این مبحث (QOS support in wireless sensor networks) میتونه به فیزیک ربط داشته باشه :|
به این دلیل و دلیل بعدی من از چهارشنبه صبح تا الان فقط 10 ساعت خوابیدم و الان دقیقا یک روح سرگردانم :|
دلیل بعدی هم اینه که ما با دانشگاه چهارشنبه رفتیم مرنجاب واسه رصد. مرنجاب به جایی نزدیک کاشانه وسط کویر. آسمونش فوووووووووووووووووق العاده بود و من چون تقریبا ۳ سال بود که رصد نرفته بودم رسما داشتم ذوق مرگ میشدم :D
اون شب کلی خوش گذشت. گرچه که درست حسابی نتونستیم جرم بگیریم ولی خب خوب بود.
حالا دیگه فعلا یه مدت باید بیخیال " ول گشت " بشم و بشینم درست حسابی درس بخونم چون داریم به ایام مقدس امتحانات میان ترم نزدیک میشیم :|
+ کاش میشد یه کم بیشتر بنویسم که فکرامو بنویسم نه صرفا اتفاقات رو...!

2 آبان 1388
۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

31

یه چند روزی بود بلاگر باز نمیشد. حالا همین چند روزه هم حرفهای من زیاد شده بود، من هم که گویا شانس نداشتم دیگه. الان که دارم می نویسم اصلا حس این چند روزه گذشته رو ندارم. الان یه جورایی بیخودی اصلا حالم خوب نیست. امروز قاعدتا باید روز خوبی می بود یعنی در ظاهر هم بود ها، ولی اون حس خوب رو واسه من نداشت. الان که دارم می نویسم قبلش کلی زار زدم همینجوری . دلم گرفته. دلم یه بغل میخواد که توش گریه کنم و اونم بی هیچ حرفی ، فقط باشه. نمیخوام کسی آرومم کنه، میخوام یه بغل باشه که اینقدر توش گریه کنم تا دلم وا شه!
اینکه روحیه ی آدم حساس باشه اصلا چیز خوبی نیست. چون با 4 تا حرف بی ربطی که اصلا هم بهش مربوط نیست دلش میگیره. احساس میکنم یه کم تحملم کم شده، یه کم زود کم میارم(چقدر کم!) یه کم زود نرم میشم جلو همه چی! من باید سخت تر از این حرفها باشم. خیلی خیلی سخت تر!
+ فردا تو دانشگاه گروه قمر برای یادبود پرویز مشکاتیان کنسرت گذاشته، واسه عوض کردن حال و هوا هم که شده، وضعیت ایجاب میکنه که کلاس مبانی رو بپیچونم و برم کنسرت!

25 مهر 1388
۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

30

بعضی وقتها که سرت زیادی به کار و درس و کلا زندگی گرم میشه ، یهویی احساس میکنی دلت یه چیز دیگه میخواد، دلت واسه یه چیزایی تنگ میشه، دلت از اون خاطره قشنگا میخواد، از اون روز فوق العاده ها! دلت کلی بغل میخواد با یه عالمه آرامش، دلت حرفهای خوب خوب میخواد که کلی romance باشه! دلت از اون بیخودی خندیدن ها میخواد، از اون از خنده غش کردنهای الکی.
دلت یه جای ساکت میخواد، از اون سکوتایی که یه عالمه حرف دارن. دلت پیاده روی میخواد تو برف و بارون.
خلاصه که من الان دلم همه ی اینارو میخواد....خسته ام یه کمی!

19 مهر 1388


۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

29

امروز رسما یه روز فوق العاده بود. از صبحش که پا شدم خیلی معمولی شروع شد، اومدم پیش تو مثل همیشه رفتیم پایتخت و خرید و ... . کلی هم خسته شدیم چون به خاطر 2 تا نرم افزار دقیقا 3 ساعت نشستیم اونجا. نمیدونم تویی که نیم ساعت یه جا بند نمیشی چجوری 3 ساعت نشستی اونجا؟؟؟
اما دقیقا فوق العادگی از اینجا شروع شد. ناهارو .... و باقی قضایا....!
بعضی وقتها دلم میخواد خودمو بزنم اینقدر که بد میشم و هی با خودم سبک سنگین می کنم که تو واقعا به درد من میخوری یا نه؟ دقیقا همون وقتایی که واقعا یادم میره تو کی بودی و چیکارا کردی. کاش خبر داشتی و منو میبخشیدی بابت این فکرام.
امروز رو دلم میخواد ثبت کنم یه جایی با همه ی خاطره هاش، تا یادم بمونه که یه روزی یه چیزایی بوده!

15 مهر 1388
۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

28. و من بعد از مدتی...

برای من که مدتیست ننوشته ام، دست و دلم به نوشتن نمی رود. الان که مینویسم حالم چندان تعریفی ندارد ، نه اینکه بگویم همه ی این مدت همین طور بوده ام، نه! دلایل ننوشتن زیاد بود. انتخاب واحد، مسافرت شمالی که آرامش خیلی خوبی بعد از مدتی به من داد، دندانپزشکی، شروع کلاسها، کلاس زبانی که از شوق شروع شدنش یک شب نخوابیدم و تشکیل نشده لغو شد و کلی امید و آرزو و برنامه به باد داد، و دست آخر هم این اسباب کشی لعنتی که گند زده به این 10 روز آخر. و من فهمیدم چقدر ضعیف شده ام با این فشارها. و چقدر آرامش میخواهم و چقدر آرامش میخواهم و چقدر آرامش میخواهم. خانه ی جدید مثل قبلی است، یک شکل و یک جور ولی برای من عوض شد چون دکوراسیون اتاق را عوض کردم، قشنگ تر شده، هنوز تابلوها و یک سری خرده ریز مانده برای فردا.
میشود مطمئن بود هفته ی دیگر هفته ی جدیدی است بدون استرس و گرد و خاک و وسایل داخل کارتن. امشب اولین شب است که در این خانه مانیتورم روشن شده و اولین پست این خانه.
ترم جدید را متفاوت شروع کردم چه از لحاظ درسی چه چیزهای دیگر. با آدمهای متفاوت که قابلیت معاشرت دارند. حدس میزنم که ترم نازی باشد.
اینها برای شروع دوباره بد نیست، از هفته ی دیگر قطعا بیشتر مینویسم، در دانشگاه وقت اضافه زیاد گیر می آید، خصوصا اگر بتوانم در حذف و اضافه، مبانی را بردارم!

9 مهر 1388
۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

27

+ قلمم زیاد خوب نیست. یعنی نمیتونم اون چیزی که تو فکرم هست رو درست حسابی رو کاغذ بیارم. فعلا خوندن افکارم توی نوشته های دیگران کار جالبتریه!

+ روز جالبی نبود. روزهای جالبی نیستند این روزها که با دیدن به بچه دستمال کاغذی فروش تو خیابون گریت میگیره! اصلا روزهای جالبی نیستند شروع دانشگاه ها با حراست 4 برابر! با اون سگهای جلوی در که هارتر شده اند. نه! روزهای جالبی نیستند.

+ یه کتابخونه ساختم. یه جایی که یه خرده از کتابایی که میخونم بنویسم. همیشه دلم میخواسته اینجارو داشته باشم. زود به زود آپ نمیشه احتمالا. هر وقت آپ شد اینجا میزارم. فعلا " ها کردن ".

+ دانشگاه علاوه بر اینکه هر روزه بر تعداد سگ هاش اضافه میشه بر تعداد احمق هاش هم اضافه میشه. پیش به سوی جمعیت کودن ها!

22 شهریور 1388
۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

26

+ دلم بدجورری هوس برف کرده! دلم میخواد یکی از اون روزها باشه! صبح از خواب بیدار شم و ببینم هوا کلی سرده ولی برف نیومده. با هزار زور و زحمت بزنم بیرون تو اون گرگ و میش صبح و دور میدون منتظر سرویس شم . باز سوار سرویس شم و ببینم همه خوابن و من باز بهشون حسودیم شه که چرا هیچوقت تو سرویس خوابم نمیبره. چشمامو رو هم بذارم و تا دانشگاه آهنگ گوش کنم. وقتی رسیدیم دانشگاه چشمامو باز کنم و اونی که دلم میخواد رو ببینم. همه جا سفیده. یه دست سفید. اون سراشیبی وحشتناک رو تا دانشکده با احتیاط بیام پایین. کلاسهارو دو تا یکی کنم تا بعدازظهر. با شوق تمام خودمو برسونم پارک وی. برف میباره تند و تند! کلاه کاپشنمو بذارم سرم و هدفونها توی گوشم. ولیعصرو تا ونک برم پایین. آروم آروم. جوری که 2 ساعت طول بکشه! دلم اینو میخواد. الان، توی تابستون، دلم برف میخواد با اون کاپشن نارنجیه!

+ بر وی خرد بداد که داند جهان را که آفرید
اول بلای خودش گشت خرد
سوال کرد خدا را که آفرید
تا این سوال و هزاران سوال بی جواب شد

+ تصنیف زبان آتش. شاهکار استاد شجریان! بعد از مدتها یه حس خوب بهم داد!

+ این را بخوانید! جنبش سبز سر از کجاها که درنیاورده!!!

+ این را هم ببینید تا بدانید که چطور میشود شهروند خوبی بود!

16 شهریور 1388
۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

25

وقتی "گ" میگه تو رو نباید از دست داد، اون لحظه زیاد نمیفهمم چی میگه. وقتی فکر میکنم ومی بینیم چقدر از چند ماه پیش برام عزیزتر شدی اونموقع تازه یه چیزایی میاد دستم. راست میگه من دیگه هیچوقت مثل تو پیدا نمیکنم! راست میگه!
وقتی بهت میگم حتی دستاتم واسه من اندازه ی یه دنیاست، یعنی واقعا یه دنیا حرف میشه باهاش زد، یعنی یه دنیا آرامش دارن، یعنی ....!
چند روز پیش برای اولین بار از خدا تشکر کردم که تو رو به من داده، و این احتمالا چیز خوبیه!
+ ارزششو داری که واست هر کاری بکنن! واقعا داری!

14 شهریور 1388
۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

24. یه روز خوب


امروز رفتیم نمایشگاه سنگ وگوهر. تو خانه ی هنرمندان. خیلــــــــــــــــی خوشگل بودن ولی حیف که روز آخرش بود. هر چی خواستم بخرم گفت فروخته شده؛ دلم یه دونه از اینا (اون بالاییه !)میخواست. نداشت! اینقده غصه خوردم :(
ولی عوضش کلی روز خوبی بود. 2 تا DVD جدید از همای گرفتم. کنسرت تور آمریکا و کانادا! کلی ذوق کردم. بعدشم رفتم نتیجه ی زبانمو گرفتم. قبول شدم.
دیگه همین دیگه. شاید در کل روز معمولی بود ولی خب وقتی تو باشی معمولی بودنش می پره!!!
+ محصولات همین نمایشگاهه که رفتمو میتونید اینجا ببینید گرچه که مدتش تموم شد امروز.
+ این چند روزه دندون پزشکی بیچارم کرده، تازه اصل کار مونده هفته ی دیگه. شرح ماوقع خواهم داد...!
12 شهریور 1388

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

23. زنانگی

می خوام بنویسم! حوصله بحث کردن با تو رو ندارم که نشستی داری واسم آسمون ریسمون می بافی که چرا نمی شده زنها و مردها با هم برابر باشن از اول! نمیخوام چون تو فقط تو کتابها خوندی و ادعات میشه که فمینیستی. اما من دارم باهاش زندگی می کنم!
آره ، حق با توئه ! من تو خوندن این چیزا ضعیفم. چون وقتی می خونم می ریزم به هم. بعضی وقتها ترجیح میدم نخونم مثل آدمهای احمقی که ترجیح میدی باهاشون بحث نکنی!
بیدا ؛ من خسته شدم! خسته شدم بس که خبر تجاوز و خودکشی خوندم! خسته ام از این که فکر کنم فاطمه.رجبی هم زنه! نمی خوام فکر کنم به اینکه این قضیه از ازل مشکل داشته! از آفرینش فیزیولوژیکی هم مشکل داشته! نمی خوام باور کنم!
خسته ام، اونقدر که دیگه وقتی میگی"دلت میخواد بیای بغلم؟" ، دلم نمی خواد. دلم نمی خواد ولی نمی دونم چرا میگم "آره".....

9 شهریور 1388
۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

22

+ امتحانو دادم. اونقدری هم که فکر میکردم بد نبود. احتمالا قبول شم.
+ تو فوق العاده ای بشر، اینو می دونستی؟ وقتی امروز به خاطر من....( بقیشو خودت میدونی)! فقط مرســـــــــی! همین!
+ مرا دریاب من خوبم
هنوزم آب می کوبم
هنوزم شعر می ریسم
هنوزم باد می روبم !

5 شهریور 1388
۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

21.عشق ؛ صبر ؛ امید

+ چه هفته ی مزخرفی بود! چقدر خوبه که دیگه داره تموم میشه! شنبه انقلاب بی تو، 2 روز صبح تا شب درس خوندن واسه امتحان سه شنبه و چه امتحان بدی، امروز از صبح استرس دندون پزشکی و آخرش هم خودش. فردا هم اون امتحان زبانی که بعد 4 سال زبان نخوندن باید برم بدم. میدونم که قبول نمیشم ولی خب مهم نیست، میخونم 3 ماه دیگه دوباره امتحان میدم! وووی...وووی! عجب هفته ای بود ها!
ولی من این هفته کلی بزرگ شدم، نمیدونم چرا ها! هیچ دلیل خاطی هم نداره. البته قضیه مال یه هفته و یه ماه و اینا نیست مال خیلی وقته که من منتظرم درست شه. فعلا درست شده. فعلا!
و امروز یه اتفاق عجیب هم افتاد. اتفاق که نبود یه چیز عجیبی دیدم! یکی که همسن و سال من بود ولی چقدر با من فاصله داشت!!!
+ عشق ، صبر ، امید!
+ دلم یه تسبیح میخواد که دونه هاش چوبی باشن، قهوه ایه تیره، و دونه هاشم گرد کوچولو باشن. یه جوری باشه که بشه انداختش گردن. یه دونه دارم که چوبیه ولی دونه هاش بزرگن بعدشم تو کله ام نمیره( نه که کله ی من بزرگ باشه ها، تسبیح کوچیکه!)! دلم تسبیح میخواد...

4 شهریور 1388
۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

20

هی میخوام بنویسم هی میگم بذار این هفته تموم شه!

3 شهریور 1388
۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

19

در راستای پست قبل نه قبلیش، بند 3، ما دیدیم که او خراب نمیکند، گفتیم برای اینکه کم نیاوریم خودمان خرابش کنیم!!!

31 مرداد 1388
۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

18

آدم بعضی وقتها کاملا حق دارد دوست داشته باشد کسی نازش را بکشد!

28 مرداد 1388
۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

17. ایران تا اطلاع ثانوی تعطیل!

+من نمیدانم چرا آدمی که روزه می گیرد باید صبح دیر بیاید سر کار! باید از آن ور عصر زود برود خانه!
مگر آدمی که روزه می گیرد برای خودش و رضای خدا و انجام فرایض دینی و ... روزه نمی گیرد؟ چرا باید کار را تعطیل کند؟
تقصیر مردم نیست البته! یحتمل تقصیر سحری باشد!
وقتی که آقایان هنگام سحر، انواع و اقسام غذاها را تناول می نمایند، دیگر صبح از خواب برخاستن و سر کاررفتن کار حضرت فیل است! گور بابای مردم، کار دارند که دارند، وقتی که ما (آقایان) شکممان رختخواب را چسبیده دیگر مردم که باشند؟؟؟
و اینگونه است که ایران تا اطلاع ثانوی تعطیل!

+ باید درس بخوانم که نمیخوانم؛ باید خیلی کارهای دیگر بکنم که نمیکنم!
+ من کلی سعی کردم این چند روز؛ خرابش نکن!
27 مرداد 1388
۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

16

دلم گرفته ، دوست ندارم دوباره شروع کنم آه و ناله کردنو این مزخرفات. ولی این دفعه فرق میکنه. یعنی دلیل دل گرفتگیم فرق میکنه! اینکه دعوا میکنی و همشم تقصیر خودته . بعدشم این وسط یه حرفهای میزنی که یحتمل حالا حالا ها درست بشو نیست.
یه چیزاییم عوض میشه این وسط. بعد حالا نشستی میگی دلم گرفته!!!
مرض داشتی آخه مگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

24 مرداد 1388
۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

15

چیزهای زیادی باید نوشت، اینجا، در این لحظه، که می توانست پرده ی آخر باشد.

23 مرداد 1388
۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

14. طاقت بیار رفیق!

+ مُردم اینقدر اینو گوش دادم. اصلا هم هیچ ربطی به حال و هوای الان من نداره. اصــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلا! الان مثلا به من میخوره living to love you گوش بدم یا یه چیز romance ای تو این مایه ها!
+ گوشیمو خاموش کردم شاید چون حوصله ی دوباره شنیدن بهونه هاتو که اینجا شلوغه و یادم رفت و اینارو ندارم. نمیدونم باید بگم ببخشید یا ....
+ این گواهینامه هم طلسم شده واسه من. الان یه ساله که درگیرشم. آی مامانم حرص میخوره از دست من!
+ من چقدر نیاز دارم یه مدت واسه خودم باشم. تنها و فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم و آروم شم! چقدر تنهایی بعضی وقتها دست نیافتنی میشه!

22 مرداد 1388
۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

13

من نمیدونم چرا نسبت به اینجا وابستگی عاطفی پیدا کردم. ولی در هر حال اصلا نوشتنم نمی یاد این روزا!

+ این روزها، روزهای جالبی نیستند...!
+ سهیل نفیسی و پیمان یزدانیان گشته ایم این روزها کلا!
+ بی خوابی زده به سرمان اساســــــــــــــــــــی!
+ توقع زیاد داشتن هم کار دست آدم می دهد؛ شاید هم خوشی زده زیر دلمان...!

21 مرداد 1388
۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

12

+ بالاخره فونتمو درست کردم. حالا دیگه اینجا حرف نداره :دی

+ به کارای امروزم نرسیدم و این یعنی یه اتفاق نه چندان جالب!

+ من دل تنگم به مقدارات فراوان. گویا فعلا چاره ای ندارم تا حداقل 2 روز دیگر.

17 مرداد 1388
۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

11.یه جمعه ی معمولی

+میشه لطفا یه نفر به من کمک کنه؟ من با این فونتها مشکل دارم! ریزشو نمیشه خوند، بزرگشم خیلی بزرگه! اینجا همه ی فونتهاش یه شکلیه! چرا از اون فونت که تو بلاگفا هست اینجا نیست؟

+ این را بخوانید. زیباست. درباره ی جنبش سبز؛ جنبش لبخند؛ جنبش آگاهی!

+ امروز بعد 4،5 سال مداد رنگی دستم گرفتم. فوق العاده بود. احساس قشنگی بود. خیلــــــــــــــــــــــــــــــــــــی!

+ امروز کلا روز شهیار قنبری بود!

16 مرداد 1388
۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه

10. زنها بی مردها ، زنها با مردها!


بعضی وقتها به تناقض می رسم! وقتی به مسائلی فکر می کنم که آخرش ختم می شود به جنسیت من! گهگاهی از این جبر جنسیتی خسته می شوم و با خودم تصمیاتی می گیرم! تصمیم می گیرم که خودم باشم و خودم بی هیچ جنس مذکری! تصمیم می گیرم به موقعیتی برسم که این جبر را برای خودم به حداقل برسانم. اینکه حداقل ممکن کارم به مردها بیفتد و به آنها کوچکترین نیازی نداشته باشم. میدانم که این سیستم مردسالاری و برتری آنها مربوط به همه نیست، ولی اینقدر هست که آدم به این فکرها بیفتد. وقتی خبر سنگ.سار می شنوم روحم می شکند. وقتی منع دوچرخه سواری و گش.ت.ارش.اد و .... میبینم روانم به هم میریزد .اینها حرفهای جدیدی نیستند، همه شنیدیم و میدانیم! منتها اینها دغدغه های هر روزه ی دختری است که اینجا زندگی میکند. دغدغه های هر روزه ی من هاست!
حال می رسیم به قسمت پارادوکس!
در مقابل همه ی اینها گهگاهی(که کم هم نیستند) دلم کسی را میخواهد که از جنس من نباشد، که مرد باشد!وقتی خسته می شوم دلم تکیه گاهی می خواهد که آرامم کند، که فقط بودنش بس باشد برای آرام شدنم!
اینکه بعضی وقتها به خودم می گویم که نیازی به حضور جنس مذکر نیست. این که می گویم بی آنها هم می شود زندگی کرد. این وقتهاست که در عین فمینیسمی حس می کنم یک جای کار می لنگد!
می دانم اصل کار تعادل است ولی خودم نمی توانم بپذیرمش...!

+ ابطحی را آزاد کنید این را ببینید و امضا کنید تا زودتر به 100 هزار برسد!

15 مرداد 1388
۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

9

نوشتنم می آید وقتی صبح چشمانم را با خواندم smsای که دوست دارم باز میکنم. نوشتنم می آید وقتی برای گرفتن عینکم به عینک سازی میروم که چند روز است مشتاقم روی چشمم امتحانش کنم! نوشتنم می آید وقتی به او فکر می کنم. نوشتنم می آید وقتی می نشینم پای کتاب معادلات و به جای درس خواندن با موبایلم بازی میکنم. نوشتنم می آید وقتی ظهر کتاب "زندگی کوتاه است" یاستین گوردر را میخوانم. وقتی میبینم اینجور هم می شود دید، می شود خواند، می شود نوشت. نوشتنم می آید وقتی کتاب را کنار میگذارم، کامپیوتر را روشن میکنم، عینک جدیدم را به چشمم می گذارم و برای چندمین بار در آیینه نگاه می کنم، روی صندلی می نشینم،connect می شوم و blogger را باز میکنم. نوشتنم می آید که روی پیام جدید کلیک می کنم و اینها را مینویسم.

+ فقط محض این بود که نوشتنم می آمد!!!
15 مرداد 1388

8

همیشه نوشتن برایم راحت تر از حرف زدن بوده است.
کاش میشد جوری از این مرداب شک و تردید رهایی یابم.
شاید بنویسم برایم بهتر باشد.

14 مرداد 1388
۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

7

+ من واقعا نمیدونم این مردمی که میان تو TV مصاحبه میکنن و میگن" ما امنیت نداریم به خاطر این اغتشاشات و از این حرفها" از مریخ اومدن؛ از مریخ اوردنشون؛تو این شهر زندگی نمیکنن؛مغز...خوردن یا ...!
وقتی میبینمشون آمپرم میچسبه به سقف.
+خسته ام وقتی تو این شهر راه میرم و هی گارد ویژه میبینم. آرزو به دلم مونده یه روز تو میدون ونک اینارو نبینم. دست خودم نیست. وقتی میبینمشون روانم میریزه به هم.
+آرامش این روزها آرزویی دست نیافتنی شده.
+نمیدونم چرا یه چند روزه اینقدر" گریه او" شدم. هی دم به دقیقه اشکام میریزه پایین. امروز سر کلاس معادلات یه لحظه فکرم رفت به یه چیزی که الان یادم نیست همینجوری که داشتم جزوه مینوشتم یهو دیدم اشکام سرازیر شد. انگار نه انگار سر کلاسه. جلو هم نشسته بودم، خوب شد استاد حواسش نبود!!!
+روهینا: بیا شام.
من: باشه ، بذار موهامو خشک کنم.
روهینا: یعنی میخوای موهاتم خشک کنی، هیچی پیتزا واست نمیمونه : !!!!!!
+ این روزها وقتی از دوست داشتنن حرف میزنی حسودیم میشه؛ وقتی میگی مژگان و عماد واسه هم میمیرن میخوام منفجر شم. تو اینارو از تو چشام میخونی؟؟؟؟
13 مرداد 1388
۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

6. یه روز دیگه...

امروز یه روزی بود که یه کم فرق داشت. یه کمی بیشتر. رسما فوق العاده بود. هیچوقت تا حالا نتونسته بودم اینقدر آروم شم بعد یه احساس طوفانی. دوست داشتم امروز را. و باز هم مثل همیشه ولیعصر بود که خاطره آفرید.
+ ممنونم ازت به خاطر آغوش آرومت و به خاطر همه ی صبوریات. ممنون.

یه پارادوکسی افتاده تو مغزم؛ مدت زیادیه! شاید گفتمش بعدا!

12 مرداد 1388
۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

5

دیشب تمام توانمو جمع کردم و همه ی اونایی رو که میخواستم بهت گفتم؛ نمیدونم چرا نفهمیدیشون! شاید چون ساعت 4 صبح بود. شایدم فهمیدی و خودتو زدی به اون راه؛ یا شایدم حرفام تو حرفات گم شد.

+ چرا اون چیزی که من میخوام نیستی؟!!

10 مرداد 1388
۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

4

کاش میشد همه چیز را به تو گفت بدون ترس فهمیدنت...!

9 مرداد 1388
۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

3. حجاریان






2

خب، بالاخره اومدم.از قالب اینجا خیلی خوشم اومد. یه جورایی دنجه. خیلـــــــــــــــــــــــی. هنوز مرددم که بلاگفا رو ول کنم یا نه ولی بالاخره دیگه. یه چیزی میشه.
+ یه وقتایی هست خودت حالت خوب نیست میگی خب اشکال نداره بالاخره یکی هست که باش حرف بزنی و نازتو بکشه و از این حرفها. ولی یه وقتهایی هست که اونم حوصله نداره. این موقعها دیگه رسما واویلا میشه...!

پ.ن: اولش به خاطر قضیه تحریم و اینا خواستم که از بلاگفا بیام اینجا. ولی خب الان دلیلش یه چیز دیگست. اینجا رو بیشتر دوست دارم فعلا. همین.

9 مرداد 1388
۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

1.آغاز

چاره ای نبود گویا، باید کوچ میکردیم می آمدیم جایی که امنیت بیشتری داشته باشیم. شاید کمی سخت باشد ولی عادت میشود.
فردا می آیم. از
اینجا می آیم.

8 مرداد 1388