۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

46. یه هفته!

نمیدونم که اینجا رو میخونی یا نه ولی فکر کنم میخونی، اول بگم که اون antichrist دوباره کار نکرد.
دلم میخواست هستی نبود یه دل سیر بغلت میکردم، بوست میکردم، گریه میکردم تو بغلت جای تمام این یه هفته ای که قراره نباشی.
میخوام بیشتر دوست داشته باشم ، گفتم یه هفته نباشی تا قدرتو بدونم ،‌ تا دلم واست تنگ شه ، تا.....!
بار اولی بود که اشکاتو میدیدم گرچه خودت نفهمیدی که دیدم. هنوز قیافت وقتی داشتی خداحافظی میکردی جلوی چشمامه. وقتی گفتی تا یکشنبه و روتو کردی اونور تا منو نبینی. باورم نمیشه که دلم تنگ شده واست. هنوز 5 ساعت نشده......!