۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

41

هیچ کس نیومد منو ببره انفلاب، هیچ کس بهم قهوه موکا نداد، هیچکی منو نرسوند خونه.
تنها رفتم انقلاب، سایمون خریدم بعدش رفتم یه دونه ماست میوه ای خریدم که دیدم اصلا حال ندارم بخورمش و الانم توی یخچال خونست! بعدشم تندی سوار شدم و اومدم خونه!
تو راه هم هی به این نتیجه رسیدم که چقدر گناه دارم ! و هی همه چیرو طبق عادت قبلیم بردم زیر سوال! و چقدر دلم یه اتفاق هیجان انگیز میخواد! چقدر، چقدر، چقدر.........
جرأت ریسک نداشتم و ندارم و یحتمل نخواهم داشت وگرنه میشد که یه اتفاق هیجان انگیز بیفته!

16 آبان 1388

1 نقل قول:

کویر گفت...

سلام رکه جان
یه خورده دیر رسیدم وگرنه خودم می بردمت.
حالا هم که چیزی نشده اول اشکاتو پاک کن بعدشم برو اون ماست میوه ای رو بخور تا حالت خوب بشه.
برقرار باشی