۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

46. یه هفته!

نمیدونم که اینجا رو میخونی یا نه ولی فکر کنم میخونی، اول بگم که اون antichrist دوباره کار نکرد.
دلم میخواست هستی نبود یه دل سیر بغلت میکردم، بوست میکردم، گریه میکردم تو بغلت جای تمام این یه هفته ای که قراره نباشی.
میخوام بیشتر دوست داشته باشم ، گفتم یه هفته نباشی تا قدرتو بدونم ،‌ تا دلم واست تنگ شه ، تا.....!
بار اولی بود که اشکاتو میدیدم گرچه خودت نفهمیدی که دیدم. هنوز قیافت وقتی داشتی خداحافظی میکردی جلوی چشمامه. وقتی گفتی تا یکشنبه و روتو کردی اونور تا منو نبینی. باورم نمیشه که دلم تنگ شده واست. هنوز 5 ساعت نشده......!
۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

45. ممنون!

همیشه این جور وقتها جمله هام با ممنون شروع میشه.
ممنون به خاطر امروز ِ فوق العاده. به خاطر همه ی آرامشی که بهم دادی. میدونی بعد چند وقت احساس آرامش کردم!
نمیدونم اینجا چی بنویسم ولی همه ی لحظه هامونو واسه خودم نگه میدارم.
+ آدم دلش میگیره وقتی شب sms میزنه و میبینه تو خوابی:(
+ راست میگی ، حالا دیگه ما تنها بازماندگانیم:|

30 آبان 1388
۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

44. بازم...!

دارم لحظه شماری میکنم واسه فردا، بازم مکانیک تحلیلی و ریاضی فیزیک که پیچونده میشن، بازم لحظه های قشنگ من و تو، بازم قهوه هات، بازم .....!
9 ساعت و 45 دقیقه مونده به تو...بعد از یک ماه...!

29 آبان 1388
۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

43

گفت اینو تو وبلاگتم بنویس حتما:
ساعت 9:15 شب 88.8.28
دیگه از این به بعد از این حرفها نمیزنیم.

28 ابان 1388


۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

42

بعد از 14,15 سال درس خوندن هنوزم واسه هر امتحان و کوئیزی چنان استرسی میگیرم که نگو و نپرس!
خدایا امتحان فردا را ختم به خیر کن!
بلند بگو آمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــین !!!

22 آبان 1388
۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

41

هیچ کس نیومد منو ببره انفلاب، هیچ کس بهم قهوه موکا نداد، هیچکی منو نرسوند خونه.
تنها رفتم انقلاب، سایمون خریدم بعدش رفتم یه دونه ماست میوه ای خریدم که دیدم اصلا حال ندارم بخورمش و الانم توی یخچال خونست! بعدشم تندی سوار شدم و اومدم خونه!
تو راه هم هی به این نتیجه رسیدم که چقدر گناه دارم ! و هی همه چیرو طبق عادت قبلیم بردم زیر سوال! و چقدر دلم یه اتفاق هیجان انگیز میخواد! چقدر، چقدر، چقدر.........
جرأت ریسک نداشتم و ندارم و یحتمل نخواهم داشت وگرنه میشد که یه اتفاق هیجان انگیز بیفته!

16 آبان 1388

40

کاش الان یکی منو میبرد انقلاب واسم یه دونه سایمون میخرید، بعدشم یه دونه قهوه موکا! یه دور اونجا میخوردیم بعدشم منو تا خونه میرسوند مثل یه دوست ناز!

-گودر
16 آبان 1388

39

من الان روانم پاکه، عصبانیم، ناراحتم، داغونم....! بذارن امشب تو یونی میخوابم....!

16 آبان 1388
۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

38

من نمیدونم چرا فقط شبا یادم میفته که زندگیم باید چه شکلی باشه و صبحا که پا میشم یادم میره؟؟؟؟

14 آبان 1388
۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

37

بارون هم بعضی وقتها قشنگ میشه نه همیشه! نه روزی مثل امروز که با کلی دلخوشی 4 تا دونات خوشمزه و خوشگل گرفتی ببری خونه. که هلک و هلک با چه مشقتی سعی کنی که سالم برسونیشون خونه اونم با حمل کلی بار(یه کوله ی سنگین). امروز بارون ( بارون که چه عرض کنم، بگو سیل) اصلا قشنگ نبود چون خود خود موش آب کشیده شدم!
امروز مامان از مشهد برگشت و بعد 5 روز خونمون مامان دار شد. خونه بی مامان واقعا خونه نیست.
کلی شوق و ذوق داشتم واسه خونه رسیدن ولی اوضاع اونجوری که میخواستم نشد!
امروز بین ۲ تا کلاس و اون 5 ساعت بیکاری که داشتم رفتم پردیس و ((صداها)) رو دیدم. بازیگرا خیلی خوب بازی کرده بودن ولی ریتم داستان خیلی کند بود، اعصاب آدمو خرد میکرد یه جاهایی. از یه جایی به بعد داستان هم دیگه تا آخرش معلوم بود. یعنی اصلا کل داستان فیلم فکر کنم 2,3 خط هم نبود ها! ولی رویا نونهالی عالی بازی کرده بود.
ولی کاش امروز میرفتم یه فیلم شادتر می دیدم. دلم خوشحالی میخواست امروز. دیروز کلی واسه خوشحالی های امروز برنامه چیده بودم که هیچ کدومش نشد. البته یه اتفاق غیر منتظره افتاد که اگه یه کم بیشتر زمان داشتم و کلاس نداشتم میشد که کلی آرامش بگیرم که نشد. البته همینشم خوب بود ولی....!

+ یه وقتایی آدم وقتی به مهمترین اتفاقات زندگیش و مهمترین تصمیم هایی که گرفته شک میکنه آشوبی تو ذهنش راه میفته که ممکنه خیلی چیزهارو خراب کنه . احساس میکنم یا باید یه تصمیم بزرگ و جدی بگیرم یا خیلی چیزها ممکنه خراب شه.

12 آبان 1388

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

36. یه صبع لای کتاب

صبح رو با تو شروع کردن یه فرقهایی داره که فقط من میفهممش . نه میتونم یه جوری بنویسمش که همونی بشه که باید بشه ، نه میتونم کلا ننویسمش. یه وقتایی یه لحظه هایی رو آدم دلش میخواد که تموم نشه، که خشکشون کنه بذارشون لای کتاب مثل همون گل سرخ ها. همونا که با تمام سلیقت یه روبان حریر هم رنگش بهش میزنی و یه جایی میذاریش که جلو چشمت باشه!
دیروز رو میخوام خشک کنم و چند تا روبان بنفش و زرد(که دوست داری) بهش بزنم و بزنمش روی دیوار اتاقم که همیشه ببینمش. تمام لحظه هارو مثل دوربین ضبط کردم. طعم اون قهوه موکا با اون چیز کیک توی دهنم هست. secret garden داره توی مغزم میخونه. همه چیو یادم میمونه مثل همیشه ، باور نداری بپرس تا بهت بگم لحظه هامون چه شکلی بودن . بپرس تا بگم چجوری سر ODE TO SIMPLICITY به توافق رسیدیم و من هر چی فکر کردم یادم نیومد که این از کجا اومده. هیچ وقت یادم نمیره که وقتی اون شمع کوچولوها رو گذاشتی پشت اون قندون کریستال و انعکاس نورهاشونو دیدی چقدر ذوق کردی.
نمیدونم چرا دیشب اینقدر اشک داشتم، نمیدونم به خاطر ذوق دیروز بود یا به خاطر اینکه دیروز جدا خشک نشد مثل اون لای کتابیها!

10 آبان 1388