۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

35

خنده داره. جدا خنده داره که هی بشینی و فکر کنی که داری معمولی میشی خیلی، داری فاصله میگیری از اون چیزی که یه روزی فکر میکردی باید بشی، داری میشی یکی که شب و روزش رو مثل ساعت کوک کردن. خنده داره که هی بشینی به اینا فکر کنی و بعد بگی که من واقعا ناراحتم به خاطرش. خب اگه ناراحتی پاشو یه کاری بکن. یه کاری بکن که اگه 11 سال و 1 ماه و 1 روز دیگه اومدی اینجا رو خوندی اشکات گلوله نشه بریزه پایین. خب من که میدونم تو چه آدم گریه اویی هستی!

+ بعضی وقتها جدا دلم میخواد که اینجا رو بخونی بیدا. بخونی ولی به من نگی که میخونیش!

8 آبان 1388
۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

34

فردا یعنی همون 88.8.8 ، 8 ماه میشه که از شروعش میگذره....

7 آبان 1388
۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

33

+ بیدا یه کالکشن آهنگ واسم اورده همشون آهنگای کارتونه: mermaid,lion king, winnie the pooh, beauty & the beast, shrek, ....
وااااای اصلا از دیروز کلا حال و هوام یه جوری شده. این آهنگ mermaid فوق العاده است. یه حس کودکی عجیبی بهم میده. خیلی نازه. کاشکی همون قدی می موندیم.
+ یه وقتایی خیلی فکر میکنم، یعنی بیشتر وقتا فکر میکنم تا عمل . یه وقتی فکر میکنم دلم یه زندگی کلاسیک میخواد. فقط آرت. عکاسی صبح تا شب. شوپن و براهمس. نقاشی،. رنگ بازی ....
یه وقتایی فکر میکنم یه زندگی میخوام just as a scientist . پرو‍ژه و تحقیق و کنفرانس و ....!
همیشه یا از اینور اقتادم یا از اونور. تعادل ندارم ها!
+ هر روز که میگذره دغدغه ی فکریم بیشتر میشه، خودم ، بیدا، زندگیهامون ....! خسته شدم از آدمهای دور و برم. بیدا راست میگه، همشون یه جورایی مریضن. همشون حالشون بده، غمگینن. دلم یه ادم خوشحال میخواد. یه دوست خوشحال !
+ کلاسهای ساعت 8 آدمو دیوانه میکنه خصوصا اگر سپهری باشه....

4 آبان 1388
۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

32

این مدت هی میومدم بنویسم هی نمیشد. تو دانشگاه میترسم آپ کنم یهو یکی(میتواند فرد خاص باشد) بیاد ببینه. خونه هم که هی یه جوری میشه که نشه.
جونم براتون بگه که هفته ی پیش از لحاظ تفریح و لهو و لعب و این حرفها کلا بسیار غنی بود. یکشنبه که مبانی ( لازم به ذکر است که این مبانی، مبانی کامپیوتر بود) رو پیچوندیم و رفتیم کنسرت. به جز تیکه اولش که تکنوازی سه تار استاد ساکت بود بقیش خیلی بیخود بود. آقا یکی نبود به این نیما دهقانی بگه اصلا کی گفته تو قابلیت خوانندگی داری؟ آقا شما برو کمانچه تو بزن همه بیشتر خوشحال میشن!!!
بعد دوشنبه یک سری عملیات قهر و از این حرفها داشتیم که ختم به خیر شد. سه شنبه که دانشگاه رو پیچوندم و رفتم تو کار ترجمه. بعد دیروز و دیشب سر همین ترجمه یک پدری ازم دراومد که به .... افتادم. آخه یکی نیست به من بگه خواهر من! آخه تو برو تو رشته تخصصی خودت ترجمه بگیر تو رو چه به کامپیوتر. نمیدونم چرا اونجا احساس کردم که این مبحث (QOS support in wireless sensor networks) میتونه به فیزیک ربط داشته باشه :|
به این دلیل و دلیل بعدی من از چهارشنبه صبح تا الان فقط 10 ساعت خوابیدم و الان دقیقا یک روح سرگردانم :|
دلیل بعدی هم اینه که ما با دانشگاه چهارشنبه رفتیم مرنجاب واسه رصد. مرنجاب به جایی نزدیک کاشانه وسط کویر. آسمونش فوووووووووووووووووق العاده بود و من چون تقریبا ۳ سال بود که رصد نرفته بودم رسما داشتم ذوق مرگ میشدم :D
اون شب کلی خوش گذشت. گرچه که درست حسابی نتونستیم جرم بگیریم ولی خب خوب بود.
حالا دیگه فعلا یه مدت باید بیخیال " ول گشت " بشم و بشینم درست حسابی درس بخونم چون داریم به ایام مقدس امتحانات میان ترم نزدیک میشیم :|
+ کاش میشد یه کم بیشتر بنویسم که فکرامو بنویسم نه صرفا اتفاقات رو...!

2 آبان 1388
۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

31

یه چند روزی بود بلاگر باز نمیشد. حالا همین چند روزه هم حرفهای من زیاد شده بود، من هم که گویا شانس نداشتم دیگه. الان که دارم می نویسم اصلا حس این چند روزه گذشته رو ندارم. الان یه جورایی بیخودی اصلا حالم خوب نیست. امروز قاعدتا باید روز خوبی می بود یعنی در ظاهر هم بود ها، ولی اون حس خوب رو واسه من نداشت. الان که دارم می نویسم قبلش کلی زار زدم همینجوری . دلم گرفته. دلم یه بغل میخواد که توش گریه کنم و اونم بی هیچ حرفی ، فقط باشه. نمیخوام کسی آرومم کنه، میخوام یه بغل باشه که اینقدر توش گریه کنم تا دلم وا شه!
اینکه روحیه ی آدم حساس باشه اصلا چیز خوبی نیست. چون با 4 تا حرف بی ربطی که اصلا هم بهش مربوط نیست دلش میگیره. احساس میکنم یه کم تحملم کم شده، یه کم زود کم میارم(چقدر کم!) یه کم زود نرم میشم جلو همه چی! من باید سخت تر از این حرفها باشم. خیلی خیلی سخت تر!
+ فردا تو دانشگاه گروه قمر برای یادبود پرویز مشکاتیان کنسرت گذاشته، واسه عوض کردن حال و هوا هم که شده، وضعیت ایجاب میکنه که کلاس مبانی رو بپیچونم و برم کنسرت!

25 مهر 1388
۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

30

بعضی وقتها که سرت زیادی به کار و درس و کلا زندگی گرم میشه ، یهویی احساس میکنی دلت یه چیز دیگه میخواد، دلت واسه یه چیزایی تنگ میشه، دلت از اون خاطره قشنگا میخواد، از اون روز فوق العاده ها! دلت کلی بغل میخواد با یه عالمه آرامش، دلت حرفهای خوب خوب میخواد که کلی romance باشه! دلت از اون بیخودی خندیدن ها میخواد، از اون از خنده غش کردنهای الکی.
دلت یه جای ساکت میخواد، از اون سکوتایی که یه عالمه حرف دارن. دلت پیاده روی میخواد تو برف و بارون.
خلاصه که من الان دلم همه ی اینارو میخواد....خسته ام یه کمی!

19 مهر 1388


۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

29

امروز رسما یه روز فوق العاده بود. از صبحش که پا شدم خیلی معمولی شروع شد، اومدم پیش تو مثل همیشه رفتیم پایتخت و خرید و ... . کلی هم خسته شدیم چون به خاطر 2 تا نرم افزار دقیقا 3 ساعت نشستیم اونجا. نمیدونم تویی که نیم ساعت یه جا بند نمیشی چجوری 3 ساعت نشستی اونجا؟؟؟
اما دقیقا فوق العادگی از اینجا شروع شد. ناهارو .... و باقی قضایا....!
بعضی وقتها دلم میخواد خودمو بزنم اینقدر که بد میشم و هی با خودم سبک سنگین می کنم که تو واقعا به درد من میخوری یا نه؟ دقیقا همون وقتایی که واقعا یادم میره تو کی بودی و چیکارا کردی. کاش خبر داشتی و منو میبخشیدی بابت این فکرام.
امروز رو دلم میخواد ثبت کنم یه جایی با همه ی خاطره هاش، تا یادم بمونه که یه روزی یه چیزایی بوده!

15 مهر 1388
۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

28. و من بعد از مدتی...

برای من که مدتیست ننوشته ام، دست و دلم به نوشتن نمی رود. الان که مینویسم حالم چندان تعریفی ندارد ، نه اینکه بگویم همه ی این مدت همین طور بوده ام، نه! دلایل ننوشتن زیاد بود. انتخاب واحد، مسافرت شمالی که آرامش خیلی خوبی بعد از مدتی به من داد، دندانپزشکی، شروع کلاسها، کلاس زبانی که از شوق شروع شدنش یک شب نخوابیدم و تشکیل نشده لغو شد و کلی امید و آرزو و برنامه به باد داد، و دست آخر هم این اسباب کشی لعنتی که گند زده به این 10 روز آخر. و من فهمیدم چقدر ضعیف شده ام با این فشارها. و چقدر آرامش میخواهم و چقدر آرامش میخواهم و چقدر آرامش میخواهم. خانه ی جدید مثل قبلی است، یک شکل و یک جور ولی برای من عوض شد چون دکوراسیون اتاق را عوض کردم، قشنگ تر شده، هنوز تابلوها و یک سری خرده ریز مانده برای فردا.
میشود مطمئن بود هفته ی دیگر هفته ی جدیدی است بدون استرس و گرد و خاک و وسایل داخل کارتن. امشب اولین شب است که در این خانه مانیتورم روشن شده و اولین پست این خانه.
ترم جدید را متفاوت شروع کردم چه از لحاظ درسی چه چیزهای دیگر. با آدمهای متفاوت که قابلیت معاشرت دارند. حدس میزنم که ترم نازی باشد.
اینها برای شروع دوباره بد نیست، از هفته ی دیگر قطعا بیشتر مینویسم، در دانشگاه وقت اضافه زیاد گیر می آید، خصوصا اگر بتوانم در حذف و اضافه، مبانی را بردارم!

9 مهر 1388