۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

36. یه صبع لای کتاب

صبح رو با تو شروع کردن یه فرقهایی داره که فقط من میفهممش . نه میتونم یه جوری بنویسمش که همونی بشه که باید بشه ، نه میتونم کلا ننویسمش. یه وقتایی یه لحظه هایی رو آدم دلش میخواد که تموم نشه، که خشکشون کنه بذارشون لای کتاب مثل همون گل سرخ ها. همونا که با تمام سلیقت یه روبان حریر هم رنگش بهش میزنی و یه جایی میذاریش که جلو چشمت باشه!
دیروز رو میخوام خشک کنم و چند تا روبان بنفش و زرد(که دوست داری) بهش بزنم و بزنمش روی دیوار اتاقم که همیشه ببینمش. تمام لحظه هارو مثل دوربین ضبط کردم. طعم اون قهوه موکا با اون چیز کیک توی دهنم هست. secret garden داره توی مغزم میخونه. همه چیو یادم میمونه مثل همیشه ، باور نداری بپرس تا بهت بگم لحظه هامون چه شکلی بودن . بپرس تا بگم چجوری سر ODE TO SIMPLICITY به توافق رسیدیم و من هر چی فکر کردم یادم نیومد که این از کجا اومده. هیچ وقت یادم نمیره که وقتی اون شمع کوچولوها رو گذاشتی پشت اون قندون کریستال و انعکاس نورهاشونو دیدی چقدر ذوق کردی.
نمیدونم چرا دیشب اینقدر اشک داشتم، نمیدونم به خاطر ذوق دیروز بود یا به خاطر اینکه دیروز جدا خشک نشد مثل اون لای کتابیها!

10 آبان 1388

0 نقل قول: