۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

31

یه چند روزی بود بلاگر باز نمیشد. حالا همین چند روزه هم حرفهای من زیاد شده بود، من هم که گویا شانس نداشتم دیگه. الان که دارم می نویسم اصلا حس این چند روزه گذشته رو ندارم. الان یه جورایی بیخودی اصلا حالم خوب نیست. امروز قاعدتا باید روز خوبی می بود یعنی در ظاهر هم بود ها، ولی اون حس خوب رو واسه من نداشت. الان که دارم می نویسم قبلش کلی زار زدم همینجوری . دلم گرفته. دلم یه بغل میخواد که توش گریه کنم و اونم بی هیچ حرفی ، فقط باشه. نمیخوام کسی آرومم کنه، میخوام یه بغل باشه که اینقدر توش گریه کنم تا دلم وا شه!
اینکه روحیه ی آدم حساس باشه اصلا چیز خوبی نیست. چون با 4 تا حرف بی ربطی که اصلا هم بهش مربوط نیست دلش میگیره. احساس میکنم یه کم تحملم کم شده، یه کم زود کم میارم(چقدر کم!) یه کم زود نرم میشم جلو همه چی! من باید سخت تر از این حرفها باشم. خیلی خیلی سخت تر!
+ فردا تو دانشگاه گروه قمر برای یادبود پرویز مشکاتیان کنسرت گذاشته، واسه عوض کردن حال و هوا هم که شده، وضعیت ایجاب میکنه که کلاس مبانی رو بپیچونم و برم کنسرت!

25 مهر 1388

2 نقل قول:

ملخک گفت...

re baba bepichoon ! kollan pich chize khubie!

دن کیشوت گفت...

ما که از اساس ( آمدم بنویسم از بیخ ترسیدم که نکند بار معنایی منفی داشته باشد ) در مورد شما و روحیاتتان گیج شده ایم !!! یک روز خوبید و سرحال تا جایی که به شما حسودیمان می شود و روز دیگر جور دیگر !!!
علی ای حال پیشنهاد می کنم که کنسرت را از دست ندهید ! چرا که اگر نروید مطمئنا در کلاس هم فقط جسم مبارکتان حضور داشته و مرغ روحتان در آسمان کنسرت در پرواز خواهد بود !
نکته اما در این است که بستگی دارد کلاس مبانی در خصوص مبانی چه چیزی باشد ؟ آخر هر مبانی ای که قابل پیچاندن نیست !!!!
و من الله التوفیق