۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

21.عشق ؛ صبر ؛ امید

+ چه هفته ی مزخرفی بود! چقدر خوبه که دیگه داره تموم میشه! شنبه انقلاب بی تو، 2 روز صبح تا شب درس خوندن واسه امتحان سه شنبه و چه امتحان بدی، امروز از صبح استرس دندون پزشکی و آخرش هم خودش. فردا هم اون امتحان زبانی که بعد 4 سال زبان نخوندن باید برم بدم. میدونم که قبول نمیشم ولی خب مهم نیست، میخونم 3 ماه دیگه دوباره امتحان میدم! وووی...وووی! عجب هفته ای بود ها!
ولی من این هفته کلی بزرگ شدم، نمیدونم چرا ها! هیچ دلیل خاطی هم نداره. البته قضیه مال یه هفته و یه ماه و اینا نیست مال خیلی وقته که من منتظرم درست شه. فعلا درست شده. فعلا!
و امروز یه اتفاق عجیب هم افتاد. اتفاق که نبود یه چیز عجیبی دیدم! یکی که همسن و سال من بود ولی چقدر با من فاصله داشت!!!
+ عشق ، صبر ، امید!
+ دلم یه تسبیح میخواد که دونه هاش چوبی باشن، قهوه ایه تیره، و دونه هاشم گرد کوچولو باشن. یه جوری باشه که بشه انداختش گردن. یه دونه دارم که چوبیه ولی دونه هاش بزرگن بعدشم تو کله ام نمیره( نه که کله ی من بزرگ باشه ها، تسبیح کوچیکه!)! دلم تسبیح میخواد...

4 شهریور 1388

2 نقل قول:

لبخندون گفت...

من ولی تسبیح دوست ندارم!

خودم گفت...

چته تو؟ من دارم نگرانت ميشم. بابا مثلا همين يه رفيق رو دارم ها . تو اصن انگار ما رو حساب نمي كني