۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

27

+ قلمم زیاد خوب نیست. یعنی نمیتونم اون چیزی که تو فکرم هست رو درست حسابی رو کاغذ بیارم. فعلا خوندن افکارم توی نوشته های دیگران کار جالبتریه!

+ روز جالبی نبود. روزهای جالبی نیستند این روزها که با دیدن به بچه دستمال کاغذی فروش تو خیابون گریت میگیره! اصلا روزهای جالبی نیستند شروع دانشگاه ها با حراست 4 برابر! با اون سگهای جلوی در که هارتر شده اند. نه! روزهای جالبی نیستند.

+ یه کتابخونه ساختم. یه جایی که یه خرده از کتابایی که میخونم بنویسم. همیشه دلم میخواسته اینجارو داشته باشم. زود به زود آپ نمیشه احتمالا. هر وقت آپ شد اینجا میزارم. فعلا " ها کردن ".

+ دانشگاه علاوه بر اینکه هر روزه بر تعداد سگ هاش اضافه میشه بر تعداد احمق هاش هم اضافه میشه. پیش به سوی جمعیت کودن ها!

22 شهریور 1388
۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

26

+ دلم بدجورری هوس برف کرده! دلم میخواد یکی از اون روزها باشه! صبح از خواب بیدار شم و ببینم هوا کلی سرده ولی برف نیومده. با هزار زور و زحمت بزنم بیرون تو اون گرگ و میش صبح و دور میدون منتظر سرویس شم . باز سوار سرویس شم و ببینم همه خوابن و من باز بهشون حسودیم شه که چرا هیچوقت تو سرویس خوابم نمیبره. چشمامو رو هم بذارم و تا دانشگاه آهنگ گوش کنم. وقتی رسیدیم دانشگاه چشمامو باز کنم و اونی که دلم میخواد رو ببینم. همه جا سفیده. یه دست سفید. اون سراشیبی وحشتناک رو تا دانشکده با احتیاط بیام پایین. کلاسهارو دو تا یکی کنم تا بعدازظهر. با شوق تمام خودمو برسونم پارک وی. برف میباره تند و تند! کلاه کاپشنمو بذارم سرم و هدفونها توی گوشم. ولیعصرو تا ونک برم پایین. آروم آروم. جوری که 2 ساعت طول بکشه! دلم اینو میخواد. الان، توی تابستون، دلم برف میخواد با اون کاپشن نارنجیه!

+ بر وی خرد بداد که داند جهان را که آفرید
اول بلای خودش گشت خرد
سوال کرد خدا را که آفرید
تا این سوال و هزاران سوال بی جواب شد

+ تصنیف زبان آتش. شاهکار استاد شجریان! بعد از مدتها یه حس خوب بهم داد!

+ این را بخوانید! جنبش سبز سر از کجاها که درنیاورده!!!

+ این را هم ببینید تا بدانید که چطور میشود شهروند خوبی بود!

16 شهریور 1388
۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

25

وقتی "گ" میگه تو رو نباید از دست داد، اون لحظه زیاد نمیفهمم چی میگه. وقتی فکر میکنم ومی بینیم چقدر از چند ماه پیش برام عزیزتر شدی اونموقع تازه یه چیزایی میاد دستم. راست میگه من دیگه هیچوقت مثل تو پیدا نمیکنم! راست میگه!
وقتی بهت میگم حتی دستاتم واسه من اندازه ی یه دنیاست، یعنی واقعا یه دنیا حرف میشه باهاش زد، یعنی یه دنیا آرامش دارن، یعنی ....!
چند روز پیش برای اولین بار از خدا تشکر کردم که تو رو به من داده، و این احتمالا چیز خوبیه!
+ ارزششو داری که واست هر کاری بکنن! واقعا داری!

14 شهریور 1388
۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

24. یه روز خوب


امروز رفتیم نمایشگاه سنگ وگوهر. تو خانه ی هنرمندان. خیلــــــــــــــــی خوشگل بودن ولی حیف که روز آخرش بود. هر چی خواستم بخرم گفت فروخته شده؛ دلم یه دونه از اینا (اون بالاییه !)میخواست. نداشت! اینقده غصه خوردم :(
ولی عوضش کلی روز خوبی بود. 2 تا DVD جدید از همای گرفتم. کنسرت تور آمریکا و کانادا! کلی ذوق کردم. بعدشم رفتم نتیجه ی زبانمو گرفتم. قبول شدم.
دیگه همین دیگه. شاید در کل روز معمولی بود ولی خب وقتی تو باشی معمولی بودنش می پره!!!
+ محصولات همین نمایشگاهه که رفتمو میتونید اینجا ببینید گرچه که مدتش تموم شد امروز.
+ این چند روزه دندون پزشکی بیچارم کرده، تازه اصل کار مونده هفته ی دیگه. شرح ماوقع خواهم داد...!
12 شهریور 1388

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

23. زنانگی

می خوام بنویسم! حوصله بحث کردن با تو رو ندارم که نشستی داری واسم آسمون ریسمون می بافی که چرا نمی شده زنها و مردها با هم برابر باشن از اول! نمیخوام چون تو فقط تو کتابها خوندی و ادعات میشه که فمینیستی. اما من دارم باهاش زندگی می کنم!
آره ، حق با توئه ! من تو خوندن این چیزا ضعیفم. چون وقتی می خونم می ریزم به هم. بعضی وقتها ترجیح میدم نخونم مثل آدمهای احمقی که ترجیح میدی باهاشون بحث نکنی!
بیدا ؛ من خسته شدم! خسته شدم بس که خبر تجاوز و خودکشی خوندم! خسته ام از این که فکر کنم فاطمه.رجبی هم زنه! نمی خوام فکر کنم به اینکه این قضیه از ازل مشکل داشته! از آفرینش فیزیولوژیکی هم مشکل داشته! نمی خوام باور کنم!
خسته ام، اونقدر که دیگه وقتی میگی"دلت میخواد بیای بغلم؟" ، دلم نمی خواد. دلم نمی خواد ولی نمی دونم چرا میگم "آره".....

9 شهریور 1388